|
اول مهرکنار در خانه، سر خیابان منتظر بودم. قبلا هم آنجا رفته بودم اما با این بار فرق داشت. این دفعه تنها بودم. تشویش داشتم. بغض لعنتی گلویم را گرفته بود و به اشارت تلنگری منتظر. بالاخره آمد و من سوار شدم. غریبههای سوار ماشین چندان تحویلم نگرفتند. چند نفر دیگر هم شبیه خودم دیدم. کز کرده و تنها روی صندلی نشسته. رفتیم تا به یک ساختمان قدیمی در یک باغ رسیدیم. جایی که شش سال از عمرم را بنا بود آن جا بگذرانم. مدرسه زیبا و رویایی دوران دبستان با خانم معلمها و آقا معلمهایش. با دوستانی که از عدهایشان خبری هست و از بقیه نه. خانم معم دوست داشتی کلاس اول که مثل مادر بود. راستی چند ماه قبل دیدمش بعد از چند سال. بازنشسته شده بود و شکسته. در نگاهش حس مجهولی برایم بود. انگار میکردی که میخواست فقط نگاه کند. شاید گذر عمرش را در تغییرات این شاگردش میدید. که روزی روی نیمکت کلاس مینشست و پایش به زمین نمیرسید. امروز اما پا به پایش قدم میزند و از خاطرات گذشته میگوید.ظاهرا شیب نوشتههای من همواره به سمت نوستالژی است. اول مهر هم برای من دیگر جز حسرت گذشته چیزی ندارد. دیگر نه دانشآموزم نه دانشچو. راستی اولین حقوق سربازی را گرفتم. به مبلغ یکصد و چهل و هفت هزار و سیصد و نود و هفت. البته به ریال. برای ماه اول این مقدار است و از ماه بعد بیشتر میشود. | هادی | 9:35 AM | | |
.:: تیتر آخرین اخبار ::. :آرشیو نوشته ها: July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 January 2005 February 2005 March 2005 April 2005 May 2005 June 2005 July 2005 August 2005 September 2005 October 2005 November 2005 December 2005 January 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 |